راسل با آنچه که نظریه تشریح می نامید، سروکار داشت و طی آن می کوشید نشان دهد که فلاسفه در اثر تحلیل نادرست زبان، به وسیله استدلال های درست نما معتقد شده اند که انواع چیزهایی که مردم معمولی معدوم یا خیالی تصور می کنند، به یک معنا، واقعا وجود دارد. مثلا وقتی می گوییم «کاپیتان اهب وال سفید را تعقیب کرد»، ظاهرأ جمله درستی ساخته ایم. معنای این جمله درست است، هر چند کاپیتان اهب یا وال سفیدی واقعا وجود نداشته باشد. راسل مطلب را چنین بیان کرده است: «چگونه ممکن است جمله ای مانند «پادشاه کنونی فرانسه خردمند است» داشته باشیم، در حالی که اصلا فرانسه پادشاه ندارد؟» او مسائلی از این نوع را با تفکیک «شکل دستوری» یک جمله از «شکل منطقی» آن مورد بحث قرار می داد. ساختار دستوری جمله، ما را به این عقیده سوق می دهد که عبارت «پادشاه کنونی فرانسه» از نظر منطقی، قسمت نهاد است و «خردمند است»، قسمت گزاره، و این جمله، جمله ای تجزیه ناپذیر است. اما این جمله «از نظر منطقی»، نهاد گزاره نیست، زیرا وقتی که تحلیل شود، سه جمله زیر را خواهیم داشت:
 
1. یک نفر، پادشاه کنونی فرانسه است؛ ۲. بیش از یک نفر، پادشاه کنونی فرانسه نیست؛ ٣. هر کس، پادشاه کنونی فرانسه است، خردمند است.
 
 هر کدام از این سه جمله، جمله ای «کلی» است، نه یک جمله تجزیه ناپذیر. هیچ اسم خاصی هم در کار نیست: در عوض، اسامی عامی مانند «یک نفر»، «هر کس» و مانند آن را داریم. بنابراین، «پادشاه کنونی فرانسه» از نظر منطقی یک اسم خاص نیست، اگر چه ممکن است دیدگاهی دستوری ایجاد کند. راسل با توجه دادن به این که «پادشاه کنونی فرانسه» از نظر منطقی یک جمله «عام» و کلی است نه یک جمله تجزیه ناپذیر، نشان داد که چنین عبارتی هیچ گونه ارتباطی با هیچ موضوعی در جهان ندارد؛ در نتیجه به تنهایی هیچ معنایی هم ندارد. اگر یک جمله را به زبان منطقی ترجمه کنیم، مفهوم آن روشن می شود. اگر معلوم شد که این جمله به شکل نهاد گزاره نیست، آنگاه چیزی وجود نخواهد داشت که نهاد دستوری جمله مستقیما به آن بازگردد، زیرا در زبان کامل، هر بخش نهادی بر موضوعی واقعی در جهان دلالت می کند، و هر بخش، گزارهای دال بر یک ویژگی مربوط به آن نهاد است. تفاوت مور و راسل این بود که راسل می کوشید یک زبان منطقی، یا زبانی کامل تر که عینی بوده به حقایق علمی اختصاص داشته باشد تدوین کند. او طالب یک زبان رسمی منطقی بود. در حقیقت، ترجیح می داد رویکردش، «تحلیل منطقی» نامیده شود.
 
واژه «تحلیلی» برای راسل معنای خاصی داشت. بخش زیادی از فلسفه قدیم «تألیفی» بود؛ یعنی فیلسوف سعی داشت موضوعات یا اجزای ناهمخوان را گرفته، آنها را با ترکیب مصنوعی به یک «پاسخ بزرگ» یا یک «نظام بسته» تبدیل کند. راسل نشان داد که فیلسوفان در گذشته، با در دست داشتن پاسخ های بزرگ خود سعی می کردند اجزای ناهمخوان را با طرحی نادرست در این پاسخ‌ها جای دهند. او عقیده داشت که راه بی دردسر آن است که به جای مفاهیم بسته کلی در هر زمان به بررسی یک نکته بپردازیم. با تجزیه کردن هر موضوع یا مسأله به کوچکترین قسمتهای آن « یا می توان گفت «به اجزای تجزیه ناپذیر» آن می توان به وضوح و دقت معنی دست یافت. این دیدگاه تحلیلی راسل است - تقطیع هر مسأله به اجزای تشکیل دهنده آن، و سپس بررسی تفصیلی هر قسمت به منظور استخراج ویژگی‌های اساسی آن. از این رو، به جای رسیدن به پاسخ‌ها یا تحلیل‌های بزرگ، تحلیل های کوچک اما مهم و پر فایده خواهیم داشت. به این ترتیب، به حقیقت دست می یابیم. به گفته راسل، علم چنین می کند و فلسفه نیز باید همین کار را بکند. رویکرد تحلیلی راسل تجزیه کننده است. در این رویکرد مسائل به کوچکترین معانی زیربنایی آنها تجزیه می شود. رویکرد یاد شده تجربی نیز هست، زیرا معنای زیربنایی یک مسأله باید با واقعیت یا حقایق مربوط به آن تطبیق کند. این مطلب با مثالی که درباره پادشاه فرانسه بیان شد، نشان داده می شود. اگر در حقیقت پادشاهی در کار نباشد، سخن گفتن درباره پادشاه فرانسه بی فایده است؛ اگر پادشاه نباشد، این پادشاه غیر موجود احتمالا نمی تواند خردمند باشد. در واقع، این نکته نگرش راسل را در محکومیت فلسفه تألیفی و «کل گرای» گذشته نشان می دهد. نظامهای فکری و سخنان بسیار زیادی پیرامون «پادشاهان» غیر موجود غیر عاقل، یا پاسخ های بزرگ، شکل گرفته است.
 
در حقیقت، این مخالفت با نظامهای فکری با رویکرد «کلگرا» به فلسفه، مشخصه خوبی برای نهضت تحلیلی است. تحلیل گران با مقوله بندی اندیشه‌ها در نظامهای فلسفی مخالفند و ترجیح می دهند که اندیشه‌ها را به طور متداخل و نامتعلق به دیدگاهی بررسی کنند. از این رو، به نظر آنها باید رویکرد تازه ای از «نظامها» یا «مکتبها» که این نوع اندیشیدن را در فلسفه طرد کند، ایجاد شود. آنها ترجیح می دهند مفاهیم زبانی را تحلیل کنند و عقاید را به جای مقوله بندی توضیح دهند.
 
اگر چه راسل به تدوین تحلیل فلسفی کمک کرد، اما علاقه او به تحلیل عمدتا از دیدگاه روش شناختی او ناشی می شد. او گرایشی شدید به رآلیسم داشت. تأکیدش بر واقعیت و اصرار او بر تجزیه جملات عام و تجزیه پذیر به جملات تجزیه ناپذیر، نشان دهنده اعتقاد او نسبت به دیدگاه مستقل این فیلسوف رآلیست است. باید خاطرنشان کنیم که شخصیتی همچون راسل را به هیچ مکتبی نمی توان نسبت داد. او وقتی به اشتباه در یکی از عقایدش پی می برد، مشتاقانه از مواضع خود دست می کشید و دیدگاهش را تغییر می داد. در پایان زندگی هنوز در حال کاوش فلسفی بود، هنوز سرگرم تفکر جدی درباره عقل بود و توجهی نداشت که تحقیق به کجا رهنمون می شود و گاو مقدس به چه چیزی شاخ می زند. این که نفوذ راسل در جهات مختلف گسترش یافته، شاهدی بر فضیلت او به عنوان یک متفکر است.
 
مور و راسل هر دو ریشه های نیرومند تحلیل را در رالیسم نشان داده اند: مور به خاطر اصرارش بر این که تحلیل مبتنی بر حقایق معمولی و تجربه حسی است و راسل به دلیل تأکیدش بر الگوی بحث منطقی، مرتب و نظام دار در مورد حقایق خاص. نهضت تحلیلی هنوز بسیاری از این گرایشهای رالیستی را داراست، اگر چه اکثر تحلیل گران جدید، همسویی با هر سیستم فکری را رد می کنند.
 
منبع: مبانی فلسفی تعلیم وتربیت، هوارد آ. اوزمن و ساموئل ام. کراور،مترجمان: غلامرضا متقی فر، هادی حسین خانی، عبدالرضا ضرابی، محمدصادق موسوی نسب و هادی رزاقی،صص 445-442، انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمة الله علیه، قم، چاپ دوم، 1387